حضرت توس! قلم برداشته ام تا درود و سلام این چند صباح را به خدمت تان برسانم... سلام بی پایان اهل دل را... و اگر بشود دیده ها و شنیده ها را...
آقای مهربان! از هر شهر و بادیه و کوی و برزن که گذر کردیم ارادتمندان به خوشامد و استقبال آمده بودند.
فوج فوج، بی تردید کلمه حقیری ست برای توصیف شان. برای توصیف آدمیان خسته و بیمار و تندرست. برای مریدانی که با اشک، سر تکان می دادند و خود را به پرچم متبرک می رساندند.
محبّان شما از شماره بیرون اند... و اشک دوستان و دلتنگان تان پشت خادمان تان را می لرزاند...
حضرت نور! شیفتگان برای زیارت مشهد عشق، آنقدر "السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" سر دادند که در زمین و آسمان جز نام امام شنیده نمی شد.
از دور و نزدیک، پیر و جوان، نشانی پُرسان برای استشمام عطر خراسان می آمدند. دوان دوان می آمدند و به سجده می رفتند و بر پرچم شفاعت آقای هشتم بوسه می نشاندند.
سلیمانم آقاجان... نوکری که به معجزه ی عشق و ایمان رسید. نوکری که ارادت دوستداران را نفس تازه کرد.
پیشانی شاد و غمگین را دید که چطور سربر تبرک، آرام می گیرد. که چطور با کلمات ساده، پای بوسی و دوست داشتن آغاز می شود و چشم ها جلا پیدا می کند.
خادمِ مسافری که دید کودکان، نام اعظم اربابشان را با هق هق، بر زبان می آورند و کهنسالان، شاه دل از زبان شان تمام نمی شود.
می دانم تحریر گام های مشتاق سالکان، کار من نیست اما خواستم از تبار و طایفه ی عُشاق، چندخط به خدمت تان بنویسم و صداقت در امانت به خرج دهم و بگویم چقدر دلباخته ی دلباختگان شما شده ام.
غریب جانان! نامم سلیمان است... رسولی که دیگر می داند دور و نزدیک ندارد و همه جا، محضر امام است.
که می شود گنبد و گلدسته ی توس را در تلالو چشمانی دید که نگاه از پرچم نذر بر نمی دارد...
من، چوب پر به دستی هستم که در جغرافیای ایران، مفتون بسیار دیده ام... آدم هایی را که برای داشتن رضایشان، دم به دم السلام علیک یا عشق سر می دهند.
نظر شما